Saturday, July 12, 2008

نردبان


وقتی قرارشد نردبون زنگ زده مون رو،من رنگ بزنم رفتم سراغ رنگ هایی که داشتیم تو خونه، دیدم از هر رنگی تقریبا یکم یکم داریم و نمی شه یکدست رنگش زد؛سیا ه و سفید رواز بینشون انتخاب کردم و چون سفید کم تر بود تصمیم گرفتم پله ها رو سفید بزنم، بدنشم سیاه. مدام، رنگ سفید یخچالی رو هی از تو قوطی با شت می کشیدم بیرو ن و سرش می دادم رو پله های نردبون، رنگ خیلی دیر می گرفت ، اونایی که امتحان کردند، می دونن برای این که رنگ سفید یک دست بشه خیلی باید عرق ریخت، تازه جاهایی که پس زمینه ی تیره هم دارند علاوه برچند دوری که می زنی باید چند دور دیگه هم زد؛ بالاخره سرتون رو درد نیارم، همون چند تا پله کلی وقتمو گرفت. بعدش رسید نوبت بدنه؛ ش‍ت روتمیز کردم، فرو کردمش تو قوطی رنگ سیاه،بیرون آوردمومالیدمش به بدنه ی نردبونو، کشیدم پایین؛ خیلی تعجب کردم چون با یه مرتبه این قدر یکدست شده بود که حتی نیازی به چند بار رنگ زدن هم نبود...خواستم این رو بگم: شنیدین اینه که می گن دل مثل یه لوح یا صفحه ی سفید وبی لکه می مونه و هر گناه یا رفتار بد، مثل یه لکه ی چرک و سیاهه. و این لکه ها وقتی که زیاد شن و دیواره ی دل رو تیره کنند سخت می شه دوباره سفیدش کرد؛ این مطلب یه دفعه به ذهنم رسید وقتی دیدم با یه حرکت تونستم کلش رو سیاه کنم ولی برای سفید کردن اون چهار تا پله کلی جون دادم.

پ.ن:شد عینهو اندرز نامه!!!یا حکایت های اخلاقی ته درس های دینی راهنمایی!!!

پ.ن:ضمنا این مضمونه یه حدیث از امام باقر است، اگه اشتباه نکنم.

Tuesday, July 8, 2008

18 تیر


از18 تیر 78می توان به عنوان یکی از معدود روزهای افتخارآمیز وسرنوشت ساز جنبش دانشجویی دردهه ی 70و80 ایران نام برد.عده ای چکمه پوش تاب اعتراض وبیداری دانشجورا نیاوردند وبا تجاوز به حریم دانشگاه، به ساحت علم،آگاهی و شعور تجاوز کردند. نتیجه ی ماجرا این بود که آن سرداران تقدیر شدند، آن لباس شخصی ها هنوز به راحتی در اطراف ما زندگی می کنند ودانشجو متهم شد به تشویش،اغتشاش،آشوب ودزدیدن ریش تراش!!!! وبهترین سال های جوانی اش را با زندان وتعلیق سپری کرد،شرح ماجرا را نمی گویم چون یا خوانده ای یا یه راحتی می توانی بخوانی ولی نتیجه اش را برایت می گویم،خودت هم می توانی ببینی؛در دانشگاه یادختروپسردنبال خرزدنن یا دنبال آمارگرفتن ازهم،نشست های سیاسی ممنوع می شود،به جلسات سخنرانی مجوزداده نمی شود،حتی جلوی کارفرهنگی هم گرفته می شود، ولی تا دلت بخواهد داریم کنسرت وشووکاروان های راهیان نور،ما هم خبر نداریم ازمملکت،حتی خبر نداریم که همین حالا تعدادی از هم کلاسی هایمان در بندند،وقتی هم خبر دارمی شویم برمی گردیم می گوییم به... این بود نتیجه ای که همه ی اون چکمه پوش ها دنبالش بودند وبهش رسیدند.

یه یاد باطبی ها،ابراهیم نژاد ها در آن سال ها...ومجید توکلی،احمدقصابان ،احسان منصوری( که یکسال واندی به جرم انتقاد وبه اتهام نشراکاذیب در زندان اند)وصدها یار دبستانی در بند دیگر.

Wednesday, July 2, 2008

کتابخونه

بچگی ها وقتی بهشون نگاه می کردم فکر می کردم تموم کتاب های دنیا این جا ، توی خونه ی ما ، اونم توی کتاب خونه ی بابا جمع شده. کتاب خونه ی فلزیی (بعد ها چوبی شد) که وقتی کنارش وای می ایستادی به سختی می شد کتاب های بالاترین ردیف رو دید زد.کم کم که بزرگ شدیم هر چند گاهی کتاب ازش ور می داشتیم ومی نشستیم رو ایوون خونه که کتابخونه اونجا بود و یه خط کتاب رو نگاه می کردیم و یه خط شاخه های انجیر خونه ی حاج خانوم رو که ریخته بود رو دیوارمون و از پشت اش می شد آسمون عصر های تابستون و نگاه کرد...این جست وجوها وقت امتحان ها بیشتر می شد که دوست داشتی به هر وسیله ای از زیر درس در بری.زمان که هر چی می گذشت وابستگی ما هم به اون کتابخونه کم تر می شد ؛ حالا از کم شدن وابستگی فکری مون به اون کتا بخونه که بگذریم ، وقتی آسمون ایوون پر شد از ساختمون های قد ونیم قد، وقتی پسر حاج خانوم برگ های درخت انجیر رو زد ، دیگه حتی بابا هم زیاد سر ایوون نمی رفت ؛ کتاباشو ور می داشت میومد تو خونه. ...چند روزه قراره اسباب کشی کنیم؛ بریم خونه ای که حتی جای زیادی واسه خودمون نیست چه برسه این همه کتاب .بابا از یه هفته پیش کتاباشو از کتابخونه بیرون آورده چیده رو ایوون ، می شینه وسطشون ، هی کلنجار می ره که کدوما رو بذاره و کدوم ها رو با خودش ببره. دیگه چند سالی بود ما هم از دست این همه کتاب خاک خورده می نالیدیم ولی وقتی بابا دیروز یکی ازدوستاشو آورده بود خونه تا یه قسمت از خاطراتشو به اون ها بده یه چیزی تو نگاهش بود که بدجوری آدمو داغون می کرد..نمی دونم آدم باید به کتاباش وابسته بشه ؟نمی دونم صرف این چند تیکه کاغذ می تونه آدم رو دل تنگ کنه ؟یا شاید، اینم یکی از همون نوستالژی هایی که زیاد در گیرش می شیم.نمی دونم..حتی در مورد اون نگاه بابا هم چیز زیادی نمی دونم، فقط می دونم تا چند روز دیگه می ریم به یه خونه ای که شاید اونم آسمون ایوونی رو تنگ کرده باشه

Saturday, June 28, 2008

تکرار غم انگیز یک رویا


این روزها همه صحبت از باز گشت خاتمی می کنند.عده ای با بررسی این احتمال , امکان شکست وهرز رفتن این چهره ی موثر سیاسی و همچنین در مقابل به دستاوردهای پیروزی احتمالی آن اشاره می کنند. بازگشتی که بعد از چهار سال دوری از قدرت با توجه به جریان تخریبی که علیه خاتمی شکل گرفته است شاید دور از انتظار نباشد. با گذشت حدود سه سال از انتخابات تیر 84 موضع گیری جریان های مختلف در برابر دولت فعلی نشان دهنده ی تمایل اکثرگروههای سیاسی حاکم و غیر حاکم ریشه دار، به برچیده شدن دولت فعلی به هر قیمتی می باشد. ازیک طرف می بینیم هم راست سنتی و هم طیف وسیعی از اصول گرایان در فکر جایگزین مناسب برای مسند ریاست جمهوری می باشند.(گزینه هایی هم چون لاریجانی , ولایتی , ضرغامی و حتی قالیباف) و از طرف دیگر هم جناح اقلیت اصلاح طلب از حاکمیت خود منصرف شده وبرای رهایی از بحران فعلی حتی به حمایت از چهره های معتدل اردوگاه راست نیز حاضرا دست بیاویزند. در این شرایط ورود خاتمی می تواند شرایط جدیدی را پیش روی هر دو گروه باز کند. آیا جناح اصولگرا و محافظه کار بعد از این همه تلاش برای باز پس گیری قدرت ، پس از هشت سال ، حاضربه تحویل آن می باشد؟ اصلاح طلبان گمان می کنند خاتمی دوای درد لا علاج آن ها می تواند باشد؟آیا مردم همچنان به خاتمی واصلاح طلبان اقبال نشان می دهند؟.....می توان سکوت کردن جریان راست سنتی برای حضور خاتمی در مقابل تخریب این چهره توسط حریان حاکم فعلی بر دولت را ناشی از تمایل این طیف به گرم کردن بازار انتخاباتی تعبیه نمود. چه بسا وارد شدن خاتمی جدا از رونق بخشیدن به اتخابات احتمال حذف دولت فعلی را به وجود بیاورد ولی از یک طرف ترس ناشی از پیروزی خاتمی نیز وجود دارد. اصلاح طلبان نیز هر چند شاید به دلیل رد صلاحیت های احتمالی گزینه خاصی برای حضوردر انتخابات نداشته باشند و حضور خاتمی می تواند کورسوی امیدی برای آن ها باشد ، ولی باید توجه داشته باشند تکرار یک گزینه ناشی ازناتوانی درجانشین یابی مناسب است و این شکست سیاسی برای یک حزب محسوب می شود.