Wednesday, July 2, 2008

کتابخونه

بچگی ها وقتی بهشون نگاه می کردم فکر می کردم تموم کتاب های دنیا این جا ، توی خونه ی ما ، اونم توی کتاب خونه ی بابا جمع شده. کتاب خونه ی فلزیی (بعد ها چوبی شد) که وقتی کنارش وای می ایستادی به سختی می شد کتاب های بالاترین ردیف رو دید زد.کم کم که بزرگ شدیم هر چند گاهی کتاب ازش ور می داشتیم ومی نشستیم رو ایوون خونه که کتابخونه اونجا بود و یه خط کتاب رو نگاه می کردیم و یه خط شاخه های انجیر خونه ی حاج خانوم رو که ریخته بود رو دیوارمون و از پشت اش می شد آسمون عصر های تابستون و نگاه کرد...این جست وجوها وقت امتحان ها بیشتر می شد که دوست داشتی به هر وسیله ای از زیر درس در بری.زمان که هر چی می گذشت وابستگی ما هم به اون کتابخونه کم تر می شد ؛ حالا از کم شدن وابستگی فکری مون به اون کتا بخونه که بگذریم ، وقتی آسمون ایوون پر شد از ساختمون های قد ونیم قد، وقتی پسر حاج خانوم برگ های درخت انجیر رو زد ، دیگه حتی بابا هم زیاد سر ایوون نمی رفت ؛ کتاباشو ور می داشت میومد تو خونه. ...چند روزه قراره اسباب کشی کنیم؛ بریم خونه ای که حتی جای زیادی واسه خودمون نیست چه برسه این همه کتاب .بابا از یه هفته پیش کتاباشو از کتابخونه بیرون آورده چیده رو ایوون ، می شینه وسطشون ، هی کلنجار می ره که کدوما رو بذاره و کدوم ها رو با خودش ببره. دیگه چند سالی بود ما هم از دست این همه کتاب خاک خورده می نالیدیم ولی وقتی بابا دیروز یکی ازدوستاشو آورده بود خونه تا یه قسمت از خاطراتشو به اون ها بده یه چیزی تو نگاهش بود که بدجوری آدمو داغون می کرد..نمی دونم آدم باید به کتاباش وابسته بشه ؟نمی دونم صرف این چند تیکه کاغذ می تونه آدم رو دل تنگ کنه ؟یا شاید، اینم یکی از همون نوستالژی هایی که زیاد در گیرش می شیم.نمی دونم..حتی در مورد اون نگاه بابا هم چیز زیادی نمی دونم، فقط می دونم تا چند روز دیگه می ریم به یه خونه ای که شاید اونم آسمون ایوونی رو تنگ کرده باشه

3 comments:

Homeschooling with Soren said...

ketab

Anonymous said...

ghablana be madood ketabaE ke dashtam vabaste nabudam ama alan mibinam Dge fegh@ ketab nistan.
nemishe gozashteshun ye ja o raft...

Anonymous said...

man ba ketabkhooneye oon eyvoon kari nadaram , faghat eyvoonesh , khodayish heyfe oon eyvoon nabood?